گفتند: گرگ لباس را درید...
گرگ لباس ایمانم را ندراند....نکند شیطان به خدا رو کند و بگوید این هم لباس خلیفه ات؟بیا و تحویل بگیر....
نکند روانه مصرمان کنند..نکند اسیر زلیخای دنیا شویم....نکند یوسفمان را گم کنیم...نکند...
می دانید یعقوبمان چشم به راه بازگشتمان است...
آهای یوسفان باز آیید...کنعانِ مصر همین جاست.
ای زلیخا دست از دامان یوسف باز کش
تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد
ای دو سه تا کوچه زما دور تر نغمه تو از همه پر شور تر
کاش که این فاصله را کم کنی محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما می شدی مایه آسایه ما می شدی
هرکه به دیدار تو نائل شود یک شبه حلال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد سینه ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است نامه تو خط امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده بر انداز ز چشم ترم تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مدد کار ما کی و کجا وعده دیدار ما
خبر آمد خبری در راه است
سر خوش آن دل که از آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید ، شاید
پرده از چهره گشاید.......
( مرحوم اقاسی)